زمان
در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن..
شادی...غم...غرور...عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان
را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت(آه...عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج د�