من و کارم

بلاگ مخصوص تبادل افکار با همکاران سازمان تنظیم مقررات وارتباطات رادیوئی

من و کارم

بلاگ مخصوص تبادل افکار با همکاران سازمان تنظیم مقررات وارتباطات رادیوئی

حکایت شماره۲۱

زیبایی

جوان زیبایی به اسم نرگس بود که هر روز می رفت کنار دریاچه ای تا زیبایی خودش رو در اب تماشا کنه... روزی چنان شیفته ی زیبایی خودش شد که به درون دریاچه افتاد و غرق شد ...در جایی که به اب افتاده بود گلی رویید که ان را نرگس نامیدند.
روزی اوریاد ها -الهه های جنگل- به کنار دریاچه امدند که از یک دریاچه ی اب شیرین به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود...به دریاچه گفتند چرا می گریی؟
دریاچه گفت: برای نرگس می گریم
اوریادها گفتند:آه...شگفت اور نیست که برای نرگس می گریی ... هرچه بود با انکه همه ی ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی که زیبایی او را از نزدیک تماشا کنی ...
دریاچه پرسید:مگر نرگس زیبا بود؟؟؟
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این موضوع را بداند؟
دریاچه لختی ساکت ماند و بعد گفت : برای نرگس میگریم اما هرگز زیبایی او را ندیده ام...برای نرگس می گریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خودم را ببینم
***********************
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد