من و کارم

بلاگ مخصوص تبادل افکار با همکاران سازمان تنظیم مقررات وارتباطات رادیوئی

من و کارم

بلاگ مخصوص تبادل افکار با همکاران سازمان تنظیم مقررات وارتباطات رادیوئی

حکایت شماره ۶


مرد وزن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند . آن ها عاشقانه یک دیگر را دوست داشتند .
زن جوان : « یواش تر برو عزیزم . من می ترسم . »
مرد جوان : « نه . این جوری خیلی بهتره . »
زن جوان : « خواهش می کنم . من خیلی می ترسم . »
مرد جوان : « خوب ولی باید بهم بگی که دوستدارم . »
زن جوان : « دوست دارم . حالا می شهیواش تر برونی . »
مرد جوان : « منو محکم تربگیر . »
زن جوان : « خوب . حالا می شه یواش تربری . »
مرد جوان : « باشه ولی به شرطی که کلاهایمنی منو برداری و روی سر خودت بذاری ؛ آخه نمی تونم راحت برونم . اذیتم می کنه . »
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود .« برخورد موتور سیکلت باساختمان حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ؛یکی از دو سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت . »
مرد جوان از خالی شدنترمز آگاهی یافته بود . بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه ایمنی خودرا بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین باردوستت دارمرا از زبان اوبشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
نظرات 1 + ارسال نظر
سحر 14 دی 1388 ساعت 11:04 ق.ظ http://sf22761.blogsky.com

ببین این کارا از مردا بعیده. بی خیال!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد