-
دیدار رئیس سازمان با اعضائ گروه کوهنوردان سازمان
31 فروردین 1389 16:52
به اطلاع کلیه همکاران کوهنورد میرساند به زودی اعضاء گروه کوه نورد با ریاست محترم سازمان جناب آقای دکتر کرم پور دیدار خواهند داشت
-
آرزوهای زیبای ویکتور هوگو برای شما
15 فروردین 1389 17:35
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی...
-
همدیگر را دوست بدارید
11 اسفند 1388 12:57
به نام خدا روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که...
-
حکایت
11 اسفند 1388 12:41
ما یک ارباب رجوع داریم تو شرکتمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه. امروز اومده بود توشرکت و داشت کمی از...
-
شعری از فریدون مشیری
8 اسفند 1388 08:52
شعری از فر یدون مشیری یکی از دوستان زحمت ارسال آن را کشیده اند که خدمتتان تقدیم مینمایم بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است بگذار تا سپیده بخندد به روی ما بنشین، ببین که دختر خورشید "صبحگاه" حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما *** بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم بنشین، مرو، چه...
-
درخواست همکاری
28 بهمن 1388 14:11
سلام بردوستان وهمکاران گرامی به اطلاع تمامی دوستان وهمکاران می رساند در صورت داشتن مطالب جالب وخواندنی ویا اگر مطلبی از محیط کار دارید برایم ارسال بفرمائید تا مورد استفاده همکاران بانام شما قرارگیرد. باتشکر
-
غریبه ای درخواب
28 بهمن 1388 13:58
سلام دوستان میدونین میخام در پستهای آتی شروع یک موضوع جدید باعنوان غریبه ای درخواب درخدمت شما باشم البته اسمیروکه انتخاب کردم به صورت بداحه بوده وهیچ فکری در بارم عنوان این مطلب نکردم. به امید دیدار
-
حکایت ۲۲
28 بهمن 1388 13:16
زمان در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.. شادی...غم...غرور...عشق و... روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا...
-
دیدار با همکاران سازمان
4 بهمن 1388 14:09
باخبر شدیم بهمن ماه جناب آقای کرمپور میخواد درقالب یک گردهمائی صمیمانه با کارکنان سازمان تنظیم مقررات وارتباطات رادیوئی داشته باشد خیلی خوشحالم که ایشون از اپتدا به روابط درون سازمانی اهمیت می دهند این نشانه همگرائی وبزرگواری ایشون میتواند باشد
-
حکایت شماره۲۱
4 بهمن 1388 13:57
زیبایی جوان زیبایی به اسم نرگس بود که هر روز می رفت کنار دریاچه ای تا زیبایی خودش رو در اب تماشا کنه... روزی چنان شیفته ی زیبایی خودش شد که به درون دریاچه افتاد و غرق شد ...در جایی که به اب افتاده بود گلی رویید که ان را نرگس نامیدند. روزی اوریاد ها -الهه های جنگل- به کنار دریاچه امدند که از یک دریاچه ی اب شیرین به...
-
حکایت شماره ۲۱
30 دی 1388 12:46
فرصتهای زندگی زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد...
-
امیرکبیر گریست
29 دی 1388 13:09
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که...
-
حکایت شماره ۲۰
27 دی 1388 13:51
فرصتهای زندگی زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد...
-
حکایت شماره ۱۹
26 دی 1388 11:48
فرصتهای زندگی زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد...
-
سازمان تنظیم مققررات وارتباطات رادیوئی دیدبانی برای آینده
24 دی 1388 00:56
-
۷۰ نکته اندرزهای زندگی
23 دی 1388 22:49
1- روز تولد دیگران را به خاطر داشته باش . 2- حداقل سالی یکبار طلوع آفتاب را تماشا کن . 3- برای فردایت برنامه ریزی کن . 4- از عبارت«متشکرم»زیاد استفاده کن . 5- بدان در چه وقت باید سکوت کنی . 6- زیر دوش آب برای خودت آواز بخوان . 7- احمقانه رفتار مکن . 8- برای هر مناسبت کوچکی جشن بگیر . 9- اجناسی که بچه ها می فروشند را...
-
خبرمهم
23 دی 1388 22:08
همکاران عزیز دیروز باخبر شدم جناب مهندس خسروی داره از سازمان میره خیلی ناراحت شدم واقعا " انشااله هرجائیکه میره مثل همیشه موفق باشی وسلامت ومطمن باشید که هیچوقت اقدامات وخدمات شما را فراموش نمیکنیم وهمیشه در قلب ما جا داری
-
مرگ در هائیتی
23 دی 1388 21:46
زلزله 7 ریشتری در هائیتی وضیعیت اسفباری را در این منطقه که آسمان آن خاکستری رنگ توصیف شده است،بوجود آورده است؛پس از وقوع زلزله 7 ریشتری در هائیتی اوضاع این منطقه در حالی فاجعهبار گزارش میشود که همه گونه ارتباط با منطقه قطع شده و گزارشها مبتنی بر اخبار دسته دوم است. واقعا متاسفم وناراحت شدم یک هشدار وزنگ خطر به...
-
حکایت شماره ۱۸
23 دی 1388 19:33
هدیه فارغ التحصیلی مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را...
-
حکایت شماره ۱۷
22 دی 1388 11:55
سقا هندی یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابراین در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد. برای مدت دو سال ،...
-
حکایت شماره ۱۶
20 دی 1388 21:34
پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا اخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می ایند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای بهدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن...
-
حکایت شماره ۱۵
20 دی 1388 11:23
شاخ و برگ یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده...
-
حکایت شماره ۱۴
19 دی 1388 11:48
گره باز شدن همانا و ... یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن " همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان...
-
حکایت شماره ۱۳
18 دی 1388 16:55
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و تحسینش می کردند. و لی کسی نبود که سنگ های مرمر کف پوش را ببینه و لب به تحسین باز کنه. یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن...
-
لینک جدید
16 دی 1388 12:10
من زنم واین ردپای من است
-
کدام قسمت شخصیتمان را بیشتر دوست داریم؟
16 دی 1388 12:03
گرما طاقتفرساست. چندین روز است که در سفر هستید. خستهاید و آب، کم دارید و بههمراه خود 5حیوان دارید: 1) مقدار محدودی آب، برای شما باقی مانده که برای سیراب کردن شما و همهی حیوانهای همراهتان کافی نیست. اگر آب یک گاو، یک میمون، یک گوسفند، یک اسب و یک شیر. تمام شود، همگی در بیابان خواهید مرد، ولی اگر بخواهید جان سالم...
-
حکایت شماره۱۲
16 دی 1388 10:33
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و تحسینش می کردند. و لی کسی نبود که سنگ های مرمر کف پوش را ببینه و لب به تحسین باز کنه. یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن...
-
حکایت شماره۱۱
15 دی 1388 14:34
اسرار بهشت و جهنم راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود. ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!" در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش...
-
حکایت شماره ۱۰
14 دی 1388 10:51
عشق و ثروت و موفقیت خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها را نمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرت منزل است؟ زن گفت: خیر، سرکار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا...
-
حکایت شماره ۹
12 دی 1388 16:30
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد، می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند . روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا...