گره باز شدن همانا و ...
یک
روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم
در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست
کنند شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : "
خدایا این گره را از زندگی من بازکن "
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :" خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را "
و
با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش
به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده
کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
***********************
salam duste aziz weblage khobi hast khob jamesh kardi fagat matalebro ziyad kon .