پسر بچه شروری اطرافیان خود را با سخنان زشتش ناراحت میکرد .
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت : هر بار کسی را با حرفت ناراحت کردی یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب .
روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید .
پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد کم کند .
پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر شد .
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد .
روز ها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت : بابا امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم !
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت : آفرین پسرم !
کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار
دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست .
وقتی تو عصبانی می شوی با حرف هایت دیگران را می رنجانی چنین اثری بر قلب شان می گذاری .
تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری اما هزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند .